دلنوشت

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

نسبت به دفعه قبلی که نوشتم نزدیک 2 ماه میگذره، تو این مدت اتفاقای خوبی برام افتاد

یکیش تموم شدن پایان نامه و دفاع کردن بود. انگار یه باری از روی دوشام برداشته شد و سبک شدم

اونیکیش هم اینه با یه دختری آشنا شدم و بودن باهاش برام حس آرامشی رو داره که تاحالا تجربه نکردم

دست و دلم به نوشتن بیشتر از این نمیره چون خستم و سرکارم 

بعدا بیشتر مینویسم

  • ۰
  • ۰

28 تیر 1396

سلام 
همونطور که قبلا گفتم تو نوشتن خاطرات همیشه شکست خوردم بریم سر اصل مطلب
تو این مدت بالاخره تونستم پایان نامه رو به یه جایی برسونم و اجازه دفاع بگیرم خودش باعث خوشحالیه 
دوم اینکه تو این چند وقت از نظر روحی تونستم از اون اتفاق بگذرم و طبق معمول زمان ثابت کرد که دردا با گذشت زمان سختیشون کم میشه
تا روز دفاع باید رو بهبود نتایچم کار کنم و پایان نامه رو یکم بهتر کنم و در کنارش هم تو شرکتمون کار میکنم
تا نوشته بعدی فعلا

  • ۰
  • ۰

23 اردیبهشت

قبلا هم گفتم که زیاد اهل نوشتن خاطراتم نیستم ولی بهتره بعضی چیزا رو بنویسی تا ذهنتو اشغال نکنن

تو این چند روزی که چیزی ننوشتم تقریبا روزا مثل قبل تکراری بودن ، فقط برای نمایشگاه کتاب رفتم تهران چند روزی تهران بودم دوستامو دیدم که خوب بود باعث شدن یکمی روحیم عوض بشه . نمایشگاه رو تنها رفتم ، خیلی بدم میاد چنین جایی رو تنها برم ولی متاسفانه کسی نبود با هم بریم چندتا کتاب گرفتم که یکیشونو تو راه برگشت خوندم مثل سالای قبل کتاب زیاد نگرفتم فقط 6تا اگه سال دیگه هم قرار باشه تنها برم اصلا نمیرم دیگه

و یچیز دیگه هم متوجه شدم دختری که راجع بهش اشاره کرده بودم دیگه نباید بهش فکر کنم چون احتمالا نامزد کرده، هر از چندگاهی پروفایلش رو چک میکردم این دفعه دیدم عکسش زوجی شده اولش که دیدم شوکه شدم بعدش ناراحت شدم برای خودم ، خوشبختی حق اونه خوب شد بهش چیزی نگفتم براش ارزو میکنم خوشبخت باشه و شاد

پایان نامه هم هر روز کمتر و کمتر روش وقت میزارم مثل یه کلاف سردرگم شده نمیدونم از کجا شروع کنم انگیزه هامو از دست دادم تنها انگیزه ای که برام مونده اینه که خانوادمو نا امید نکنم خانواده ای که این همه مدت پشتم بودنو حمایتم کردن اگه اونا نبودن خیلی زودتر از اینا بیخیال میشدم

وقت داره میگذره و باید تمام تلاشمو بکنم تا موفق بشم


سعی میکنم دیگه اینقدر وقفه بین نوشته ها نیوفته 

  • ۰
  • ۰

سوم اردیبهشت

ساعت ۲ و نیم شبه و خوابم نمیبره 

روزا که میرم آزمایشگاه مشغول پایان نامه تا غروب سر راه میرم سلف و بعدشم خوابگاه چرخه زندیگم فعلا شده همین این چند روز یه کتاب خوندم سری نایت ساید بود واقعا این کتاب روردوست دارم شخصیت جان تیلور واقعا خوبه آخر هفته ای دوتا مقاله مرتبط با پایان نامم خوندم این هفته باید پیاده سازیش کنم جدیدا احساس میکنم خوشحال نیستم یعنی چیزی نیست واقعا خوشحالم کنه واسه اینکه از این مود در بیام فقط یکاری میکنم ک وقت بگذره یا با بازی یا با سریال و فیلم دیدن ولی کم کم دارم ازونا زده میشم، همه اینا شاید نشانه از افسردگی باشه و فکر کنم که بی مورد هم نباشه میدونی وقتی ایندت چیزی مشخص نیست نمیتونی هیچ برنامه ای داشته باشی ولی شاید غلط باشه کسی موفق میشه که برای هدفش برنامه داشته باشخ بدون توجه به شرایط ولی مثل اینکه من آدم موفقی نمیشم حداقل نه الان بگذریم 

چیزی که بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده راجه به زندگی مشترکه یه دختری هست که بهش فکر میکنم، فکر میکنم بهترین شخصیه که میتونم باهاش باشم ولی شرایط، زندگی رو سخت میکنن دوست ندارم پا پیش بزارم وقتی چیزی ندارم براش ارائه کنم و باعث بشم که فرصت ی زندگی خوب با یه نفر دیگه رو ازش بگیرم حتی یه شغل که درآمد قابل قبولی داشته باشه هم ندارم، تواناییامو میدونم ولی بازم فعلا نمیتونم دنبالش باشم، شاید ارشد خوندن اشتباه من بود هرچند پشیمون نیستم هنوز چون چیزای خوبی یاد گرفتم که در راستای هدفام بود بعدا بیشتر راجع بهش صحبت میکنم

  • ۰
  • ۰

29 فروردین

تا حالا نتونستم خاطرات بنویسم چندبار تلاش کردم اما بی فایده بوده بعد از چند روز بیخیالش میشدم نمیدونم چرا معمولا کارا رو نمیه کاره رها میکنم

بگذریم الان یکم خوشحالم بخاطر اینه که تو پایان نامم یکم پیشرفت داشتم هنوز کار خاصی نکردم اما باید همین موفقیت های کوچیک رو هم براش خوشحال بود این چند روزه بی حوصله بودم هرچند این اولین بار نیست اینجور میشم 

امیدوارم این پایان نامه زودتر تموم بشه

  • ۰
  • ۰

26فروردین96

از امروز تصمیم گرفتم که خاطرات روزانمو ناشناس منتشر کنم بیشتر برای خودم