دلنوشت

آخرین مطالب
  • ۰
  • ۰

سوم اردیبهشت

ساعت ۲ و نیم شبه و خوابم نمیبره 

روزا که میرم آزمایشگاه مشغول پایان نامه تا غروب سر راه میرم سلف و بعدشم خوابگاه چرخه زندیگم فعلا شده همین این چند روز یه کتاب خوندم سری نایت ساید بود واقعا این کتاب روردوست دارم شخصیت جان تیلور واقعا خوبه آخر هفته ای دوتا مقاله مرتبط با پایان نامم خوندم این هفته باید پیاده سازیش کنم جدیدا احساس میکنم خوشحال نیستم یعنی چیزی نیست واقعا خوشحالم کنه واسه اینکه از این مود در بیام فقط یکاری میکنم ک وقت بگذره یا با بازی یا با سریال و فیلم دیدن ولی کم کم دارم ازونا زده میشم، همه اینا شاید نشانه از افسردگی باشه و فکر کنم که بی مورد هم نباشه میدونی وقتی ایندت چیزی مشخص نیست نمیتونی هیچ برنامه ای داشته باشی ولی شاید غلط باشه کسی موفق میشه که برای هدفش برنامه داشته باشخ بدون توجه به شرایط ولی مثل اینکه من آدم موفقی نمیشم حداقل نه الان بگذریم 

چیزی که بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده راجه به زندگی مشترکه یه دختری هست که بهش فکر میکنم، فکر میکنم بهترین شخصیه که میتونم باهاش باشم ولی شرایط، زندگی رو سخت میکنن دوست ندارم پا پیش بزارم وقتی چیزی ندارم براش ارائه کنم و باعث بشم که فرصت ی زندگی خوب با یه نفر دیگه رو ازش بگیرم حتی یه شغل که درآمد قابل قبولی داشته باشه هم ندارم، تواناییامو میدونم ولی بازم فعلا نمیتونم دنبالش باشم، شاید ارشد خوندن اشتباه من بود هرچند پشیمون نیستم هنوز چون چیزای خوبی یاد گرفتم که در راستای هدفام بود بعدا بیشتر راجع بهش صحبت میکنم

  • ۹۶/۰۲/۰۳

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی